قصه دل

خدایا آنانکه همه چیز دارند مگر تو را به سخره می گیرند آنانکه هیچ ندارند مگر تو را ....

قصه دل

خدایا آنانکه همه چیز دارند مگر تو را به سخره می گیرند آنانکه هیچ ندارند مگر تو را ....

پیغام


 

خدایا امروز پیغامت رو گرفتم . منو ببخش . من خیلی بنده احمقی هستم . خدایا به خاطر هر آنچه که به من دادی و ندادی ازت ممنونم .

خدایا



  خدایا تو من رو از خودم هم بهتر می شناسی . بدون تو هیچی نیستم   .             تنهام نذار

فاصله


 

من به پروانه شدن نمی رسم .
حرمت فاصله مون رو کم نکن ........

ترس

 

ترس ............

گاهی مانع می شه .

آی آدم ها

 

آی آدم‌ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!

یک نفر در آب دارد می‌سپارد جان.

یک نفر دارد که دست و پای دائم می‌زند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید. آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن، آن‌زمان که پیش خود بیهوده پندارید که گرفتستید دست ناتوانی را، تا توانایی بهتر را پدید آرید.

آن زمان که تنگ می‌بندید، بر کمرهاتان کمربند

در چه هنگامی بگویم من؟

یک نفر در آب دارد می‌کند بیهوده جان قربان!

 

آی آدم‌ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!

نان به سفره، جامه‌تان بر تن،

یک نفر در آب می‌خواند شما را.

موج سنگین را به دست خسته می‌کوبد

باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت دریده

سایه‌هاتان را ز راه دور دیده

آب را بلعیده در گود کبودو هر زمان بی‌تابی‌اش افزون

می‌‌کند زین آب بیرون،

گاه سر، گاه پا.

آی آدم‌‌ها !

او ز راه دور این کهنه جهان را باز می‌پاید،

می‌زند فریاد و امید کمک دارد:

آی آدم‌ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!

موج می‌کوبد به روی ساحل خاموش

پخش می‌گردد چنان مستی به جای افتاده .

بس مدهوش،

می‌رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می‌آید:

 

ــــ آی آدم‌ها ! . . .

و صدای باد هر دم دل گزاتر،

در صدای باد بانگ او رهاتر

از میان آب‌های دور و نزدیک

باز در گوش این نداها:

ــــ آی آدم‌ها . . .

انتظار

 

صدای سوت کتری

و انتظار من

تا چای ام دم بکشد !

آه ای غریبه بیچاره

 

یادداشت اول :

باور کن روزهایم با هم فرق دارند؛ هر روز با دُزهای متفاوتی از دلتنگی. یک روزهایی هست که دلتنگی حتی جایی کنارم پیدا نمی‌کند برای نشستن... از همان پشت کرکره‌های بسته پنجره روبرو هی سَرَک می‌کشد، من اخم می‌کنم و سرم را روی کاغذها فرو می‌برم... اما یک ‌روزهایی هم می‌شود که از صبح خیلی زود یک نفر آن را  با دُز بالا در رگ‌هایم تزریق می‌‌کند و خیلی باید بگذرد تا اثرش از بین برود. آنوقت‌هاست که هی مرزها را گم می‌کنم... پرسه می‌زنم در حال و هوایی غریب و تن می‌سپارم به هر هرزه بادی که می‌وزد به خیال نسیم و از یاد می‌برم من را...هوشیارتر که می‌شوم، راهْ گم‌ کرده‌ام، آن‌سوی مرزها... آرام بازمی‌گردم و می‌گویم بار آخر بود...

 

یادداشت دوم:

« - آه ای غریبه بیچاره!

وقتی از گرسنگی به گریه می‌افتی، چه می‌کنی؟

- از آسمان و از پف ابرها

برای خود نیمرو درست می‌کنم، آقا!

- آه ای غریبه بیچاره!

وقتی سوز و سرما از تپه‌ها می‌آید چه می‌پوشی؟

با آرزوهای رنگین، با نرگس و نسرین

برای خود لباس گرم می‌دوزم، آقا!

- آه ای غریبه بیچاره!

وقتی دوستت بار سفر می‌بندد چه می‌کنی؟

- آه، تنها آن‌وقت احساس می‌کنم که بیچاره‌ام، آقا!»

از کتاب آقای بی‌کلاه و آقای باکلاه

 

 

 

روزانه

 

 

یادداشت اول :                                                                                                                                             امروز حالم خوبه  . توی این دو روزی که توی خونه بودم فهمیدم که چه دوستای با معـرفتی دارم  و چـه داداش بی معرفتی . هنوز هم توی دنیا دوستای خوب و با مرام هستن . کیسانی که می تونی روشون حساب کنی و بدونی که اگه کمک خواستی می تونی ازشون کمک   بخوای .

یادداشت دوم:                                                                                                                                                  و اما کاری که تو کردی . از دستت دلگیر نیستم . نه ناراحت هم نیستم .   شاید من هم اگه جای تو بودم همین کار رو می کردم . گفتم هر کاری لازم باشه می کنم اما خودت خوب می دونی که همیشه یه فیلتری هست که تصمیماتم رو ازش عبور   می دم . 

  

غم

 

چشم هامو عمل کردم . حوصله ام سر رفته . این دو سه روزه همش توی خونه بودم . چشم هام به نور حساس شده .

ولی یه خوبی داشت آدم تو این مواقغ می تونه آدم های با مغرفت رو از بی مغرفت تشخیص بده .

دلم خیلی تنگ شده . دلم یه جورایی گرفته . خسته شدم  . هر چه باداباد .

  

آن روزها وقتی که من بچه بودم                    غم بود                          اما کم بود  ..... 

 

فردا دارم می رم چشمام رو عمل کنم . خودمونیم بگی نگی یه کمی می ترسم اما خوب امید به خدا .

راستی امروز واسه مامان رفتم با دکتر حرف زدم . باید یه جوری راضیش کنم باهام بیاد.

 

 

هیچ چیز و هیچ کسِ دیگر در این جهان نیست که شایسته ی
آن باشد دختری ناخن پایش را بخاطر او عریان کند....................

برهنگی بیماری عصر ماست،من پیرمردم و شاید که حرف های خنده آور
می زنم اما به گمان من تن عریان تو،باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری .


                                                                                                                                     نامه چارلی به دخترش

خسته ام

 

خسته ام و نگران. خسته از خودم و نگران برای تو .

می دونم که خیلی ناراحت و به هم ریخته ای به خاطر همینه که نمی خوام ناراحتت کنم .

اگه می بینی دیگه برات درد دل نمی کنم مال اینه که نمی خوام حرص بخوری .

تنهات می ذارم تا حداقل حضور من و وجود من باعث آزارت نباشه .

مواظب خودت باش داداش گلم . تو رو خدا مراقب خودت باش .