قصه دل

خدایا آنانکه همه چیز دارند مگر تو را به سخره می گیرند آنانکه هیچ ندارند مگر تو را ....

قصه دل

خدایا آنانکه همه چیز دارند مگر تو را به سخره می گیرند آنانکه هیچ ندارند مگر تو را ....

آه ای غریبه بیچاره

 

یادداشت اول :

باور کن روزهایم با هم فرق دارند؛ هر روز با دُزهای متفاوتی از دلتنگی. یک روزهایی هست که دلتنگی حتی جایی کنارم پیدا نمی‌کند برای نشستن... از همان پشت کرکره‌های بسته پنجره روبرو هی سَرَک می‌کشد، من اخم می‌کنم و سرم را روی کاغذها فرو می‌برم... اما یک ‌روزهایی هم می‌شود که از صبح خیلی زود یک نفر آن را  با دُز بالا در رگ‌هایم تزریق می‌‌کند و خیلی باید بگذرد تا اثرش از بین برود. آنوقت‌هاست که هی مرزها را گم می‌کنم... پرسه می‌زنم در حال و هوایی غریب و تن می‌سپارم به هر هرزه بادی که می‌وزد به خیال نسیم و از یاد می‌برم من را...هوشیارتر که می‌شوم، راهْ گم‌ کرده‌ام، آن‌سوی مرزها... آرام بازمی‌گردم و می‌گویم بار آخر بود...

 

یادداشت دوم:

« - آه ای غریبه بیچاره!

وقتی از گرسنگی به گریه می‌افتی، چه می‌کنی؟

- از آسمان و از پف ابرها

برای خود نیمرو درست می‌کنم، آقا!

- آه ای غریبه بیچاره!

وقتی سوز و سرما از تپه‌ها می‌آید چه می‌پوشی؟

با آرزوهای رنگین، با نرگس و نسرین

برای خود لباس گرم می‌دوزم، آقا!

- آه ای غریبه بیچاره!

وقتی دوستت بار سفر می‌بندد چه می‌کنی؟

- آه، تنها آن‌وقت احساس می‌کنم که بیچاره‌ام، آقا!»

از کتاب آقای بی‌کلاه و آقای باکلاه

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد