قصه دل

خدایا آنانکه همه چیز دارند مگر تو را به سخره می گیرند آنانکه هیچ ندارند مگر تو را ....

قصه دل

خدایا آنانکه همه چیز دارند مگر تو را به سخره می گیرند آنانکه هیچ ندارند مگر تو را ....

شبیخون زمان

 

وقتی ایمیل های قدیمی رو می خونم دلم صد برابر تنگ می شه . دلم می خواد زار زار گریه کنم .

دلم می خواست اینجا بودی تا حرف های دلم را برایت می گفتم اما افسوس که تو از درک محبت من فرسنگ ها فاصله داری :

بودای من !

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش .

من خوب آگاهم که زندگی یکسر بازی صحنه است .من خوب می دانم . اما بدان که همه کس .

برای بازیهای حقیر آفریده نشده است . مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان !

به همه سوی خود بنگر و مگذار که زمان پشیمانی بیا فریند.

به زندگی بیاندیش  که می خواهد باز بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند .

به روزهای اندوه باری بیندیش که که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد .

و به روزهایی که هزار نفرین حتی لحظه ای را بر نمی گرداند .

تو امروز بر فرازی ایستاده ای که هزار راه را می توانی دید و دیدگان تو به تو امان می دهند

که راه ها را تا اعماقشان بپایی.

در آن لحظه ای که تو یک آری را با تمام زندگی تعویض می کنی .

در آن لحظه های خطیر که سپر می افکنی و می گذازی روزگار تو را حرکت دهد.

در آن لحظه هایی که تو ناتوانی خویش را در برابر فریاد های سرنوشت احساس می کنی

در آن لحظه ای که تو از فراز پا در راهی می گذاری که آن سوی آن اختتام تمام اندیشه ها و رو یاهاست .

در تمام لحظه هایی که تو می دانی - می شناسی و خواهی شناحت  به یاد داشته باش

که روز ها و لحظه ها هیچ گاه باز نمی گردند

 به زمان بیندیش و به شبیخون ظالمانه زمان

بیدار شو بودای من ! بیدار شو  . من لبریز از گفتنم نه از نوشتن . باید که اینجا روبروی من

بنشینی و گوش کنی . یک بار برای همیشه . دیگر تکرار نخواهد شد .

آنوقت اگر خواستی و توانستی برو

پی نوشت :‌ هه !!! چه خوش خیالم من . چرا نتونی بری  ؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟  اما قبل از رفتن توی چشمام نگاه کن و بگو  که می خوای بری .

نظرات 1 + ارسال نظر
اشگ مهتاب دوشنبه 6 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 12:43 ق.ظ http://daee.blogsky.com

سلام
عیدت مبارک
خیلی قشنگ مینویسی
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد