قصه دل

خدایا آنانکه همه چیز دارند مگر تو را به سخره می گیرند آنانکه هیچ ندارند مگر تو را ....

قصه دل

خدایا آنانکه همه چیز دارند مگر تو را به سخره می گیرند آنانکه هیچ ندارند مگر تو را ....

آی آدم ها

 

آی آدم‌ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!

یک نفر در آب دارد می‌سپارد جان.

یک نفر دارد که دست و پای دائم می‌زند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید. آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن، آن‌زمان که پیش خود بیهوده پندارید که گرفتستید دست ناتوانی را، تا توانایی بهتر را پدید آرید.

آن زمان که تنگ می‌بندید، بر کمرهاتان کمربند

در چه هنگامی بگویم من؟

یک نفر در آب دارد می‌کند بیهوده جان قربان!

 

آی آدم‌ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!

نان به سفره، جامه‌تان بر تن،

یک نفر در آب می‌خواند شما را.

موج سنگین را به دست خسته می‌کوبد

باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت دریده

سایه‌هاتان را ز راه دور دیده

آب را بلعیده در گود کبودو هر زمان بی‌تابی‌اش افزون

می‌‌کند زین آب بیرون،

گاه سر، گاه پا.

آی آدم‌‌ها !

او ز راه دور این کهنه جهان را باز می‌پاید،

می‌زند فریاد و امید کمک دارد:

آی آدم‌ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!

موج می‌کوبد به روی ساحل خاموش

پخش می‌گردد چنان مستی به جای افتاده .

بس مدهوش،

می‌رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می‌آید:

 

ــــ آی آدم‌ها ! . . .

و صدای باد هر دم دل گزاتر،

در صدای باد بانگ او رهاتر

از میان آب‌های دور و نزدیک

باز در گوش این نداها:

ــــ آی آدم‌ها . . .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد